نكته جالبش اين بود كه اونجا وسايلي پيدا مي شد كه از 30 سال پيش ممنوع التكثير شده بود!! جالبترش اين كه هنوز آرمهاي شاهنشاهيم روشون مونده بود بعضا!!
يارو افسره مارو باخودش ميبرد، جلوي هركدوم از وسايل كه ميرسيديم، ميگفت در كيسه رو وا كن،ما هم وا ميكرديم يهو 60 تا مثلا شامپو ازون زرد تخم مرغي كيلويي ها ميريخت تو كيسه با صابون و مخلفات!
همه اين مراسم كه تموم شد،برگشتيم ببينيم چيا بهمون دادن تا يكم مديريتشون كنيم مثلا! اولا اون چيزي كه بايست توش مديريت رو انجام ميداديم كلا قابل مديريت نبود!! تصور كن يه گوني استوانهاي رو كه ميخواي توش وسايلت رو بريزي! بهترين حالت اين بود كه اون چيزي كه به دردت كمتر ميخورد رو بندازي اول تا بره اون ته! بعد به ترتيب افزايش اولويت بقيه رو بريزي. از قضا هموني كه ميريختي اون ته، هموني بود كه اول از همه بدرد ميخورد!! يهو ميدي عين اين جنگ زده ها وسايل همه بچه ها از تو كيسه ها پخش زمين شده هي دنبال وسايل بگرد و اين حرفا.
يك نكته بسيار مهم لابلاي همه اين وسال بود اونم يك عدد برس بود!!!
دقت كردين؟ برس!
من كه اين برس رو ديدم اين شعر تو ذهنم اومد كه همون شبش نوشتم:
قصه اي دارم برايت جان من قصه اي ناگفته اي جانان من
قصه تنهايي هر لحظه ام قصه دلتنگي من دم به دم
قصه هر صبح زود، كلّه سحر كان ندا ميداد ياران را خبر
وقت بيداري است برخيز اي جوان گر نجنبي ميگريزد چاي و نان!
زود برخيز و تو تخت آنكادر كن! تخت را ول كن كمد آنكادر كن!
دست كن در جيب بهر يك برس! نيك ميدانم نداني چيست برس!
اين برس از بهر چيست،ما را چه كار!؟ ما كه بي موئيم،بيمو را چه كار؟!
اين برس از بهر زلفان پتوست!!! اين پتو باشد برايت همچو دوست!!!
.
آنكادر كردن تخت و كمد جزو برنامه هاي واجب و هميشگي بود. فرماندهها يه فرمت خاصي رو تأئيد مي كردن و ميگفتن كمد و تخت بايست دقيقا عين اون فرمت ساخته بشه!! اصلا خودش واسه خودش يه رمان ماجرا بود!
تختهاي اونجا دو طبقه بود. اما اونقدر قديمي بودن كه هيچ اعتباري به بيدار شدن صبحش نبود! يعني همه قبل خواب اشهدشون رو مي خوندن! تقريبا فرقي نمي كرد بالا بخوابي يا پائين در هر دو حالت اگه تخت ميشكست،هر دو باهم به ديدار حق مي شتافتيم. فقط شايد اوني كه تو طبقه پائيني بود با شتاب بيشتري اين شتافتن بسوي ديدار حق رو انجام مي داد و يكم هم صحنه مرگش فجيع تر مي شد. چون تقريبا مي تركيد!
رو تخت كه مي رفتي عين اين كلبه درختي ها كلي سر و صدا مي كرد. ترس وقتي بيشتر وجود آدم رو فرا ميگرفت كه وقتي مي خوابيدي اون زير، يهو مي ديدي يه يادگاري روش نوشتن از زمان رضا خان!!!
واقعا تصورشم جالب بود. مثلا تخت ميافتاد روت ميمردي بعد رو سنگ قبرت مي نوشتن شهيد فلاني، علت مرگ تخت گرفتگي!!! يا مثلا تركيدگي در اثر حمله تختي!!! يا سقوط از ارتفاعات تختي!!!
. ادامه دارد
,كه ,رو ,مي ,تخت ,برس , ,اين برس ,بود كه ,آنكادر كن ,همه اين
درباره این سایت